باشد خدا...

ساخت وبلاگ
خونه ی ما خیلی آرام است ...خیلی ساکت...خیلی بی سر وصدا ... به این خاطر که ماه مان بیش تر مواقع خونه نیست، بابا هم به مراتب  از ماه مان بیشتر است در خونه، اما وقت هایی هم که خونه ست سرش گرم کار های خودش است، این وسط من هم یا دانشگاهم، یا وقت هایی هم که در خونه ام سرگرم با کتاب هایم هستم، یا درس هایم باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 195 تاريخ : يکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت: 3:06

از اتفاق های قشنگ روزمرگی هایم این بود که رفته بودم کتاب فروشی کتاب بخرم، وقتی می خواستم حساب کنم دیدم پیرمردی شصت هفتاد ساله یک عالمه کتاب خریده است، آن هم چه کتاب هایی، فروشنده بهش گفت چه همه کتاب انتخاب کردین حاجا قا!

پیرمرد گفت : آره دیگه برای عیدی بچه ها براشون کتاب گرفتم...

 بعد یادم افتاد چیزی که این روز ها کمبودش بیشتر از همه چیز حس می شود کتاب و کتاب خواندن است ، و با این حرکت  یک گام خیلی کوچک می توان برای فرهنگ کتاب خوانی برداشت.

باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 207 تاريخ : يکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت: 3:06

با شروع ترم جدید، هر روز کلاس داشتن دیگر مثل قبل نمی توانم حرم بروم، برای همین پنج شنبه هایم را برای حرم مطهر اختصاص داده ام اگر قسمت شود، حتی در ایام تعطیلات، نمی دانم از این پنج شنبه تا آن پنج شنبه دلم چه قدر تنگ می شود که برای پنج شنبه ها روز شماری می کنم... امروز اما فرق داشت، انگار هر موقع کم م باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 173 تاريخ : شنبه 28 اسفند 1395 ساعت: 2:37

و بالوالدین احسانا وقت هایی بود که با دوستان بیرون می رفتیم و یا برای رفتن به هیئت برنامه ریزی می کردیم.او هم همراه ما بود،اما اگر خانواده اش چیز دیگری می گفتند،دعوت ما را رد می کرد و با آنها میرفت. به شدت مطیع حرف پدر مادرش بود؛ هرچه آنها می گفتند در اولویت بود. در صورتی که ممکن بود ما به خاطر دوست باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 211 تاريخ : شنبه 28 اسفند 1395 ساعت: 2:37

این روز ها شده ام عین عقده ای ها، عقده ای موجودات کوچک فسقلی ریزه میزه، عقده ای بچه ها.تا حدی که دیروز در نماز خانه ی دانشگاه  که یکی از بچه های سال بالایی  دخترک پنج، شش ماهه اش را آورده بود، دست از پا نشناختم و رفتم جلو و گفتم می شه بچتونو بغل کنم؟ ماه مانش اجازه داد، بچه را له ش  کردم بس که فشارش باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 235 تاريخ : پنجشنبه 26 اسفند 1395 ساعت: 20:42

راستی راستی دنیای کوچکی است، وگرنه یکی از دوستای های خیلی صمیمیم که خانوادگی حتی با هم در ارتباطیم کجا و پسر همسایه ی دو تا خونه ی آن طرف تر ما کجا؟!... فاطمه ای که درسش همیشه عالی بوده و همیشه هر مشکلی موقع تست های عربی داشتم،برایم حلش می کرد و دست آخری رتبه اش را شد دویست و خورده ای، و توانست برسد باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 161 تاريخ : پنجشنبه 26 اسفند 1395 ساعت: 20:42

این جمعه از آن جمعه هایی ست که از نظر دل گیری رد خور ندارد...... روز های جمعه دل گیر است... اما این جمعه دل گیری ش مضاعف است... این جمعه مدینه دیگر فاطمه ای ندارد ... دیگر علی، زهرایی ندارد... نمی دانم قلب حضرت شان این روز ها چگونه زده است از غربت جده ی شهیده اش... اصلا نمی دانم چشم هایش را چه غمی گ باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 178 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 14:06

امروز که با ماه مان داشتیم می رفتیم بیرون، تو ماشین به ماه مان گفتم:مامان سر کلاس منطق چهار واحدی اونم منطق مظفر که خط به خطش منطقو عربی توضیح داده و از منابع ارشده که هر موقع آدم میره سراغش چهار ستون بدنش می لرزه سر درد نمی گیرم! ولی  سر کلاس یک ساعت و نیمه ی تاریخ تحلیلی اسلام سر درد می گیرم... بس باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 182 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 14:06

این روز ها دائم این مصرع دوم این شعر در ذهنم ست..

که چه جوری می شود شکر نعمت را به جا آورد برای این نعمت بزرگ...

برای اهل بیت...

ما کجا و ...

...

این اشک ها به پای شما آتشم زدند

شکرخدا برای شما آتشم زدند

...

شکر خدا برای شما آتشم زدند...

شکر خدا ...شکر خدا...


باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 195 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 14:06

از اتفاق های این هفته این بود که رفتم اتاق بسیج، پیش ریحانه برای کار نشریه، ریحانه از اون دسته از دختر هایی ه که خیلی بیش از اندازه فعاله و فوق العاده مسئولیت پذیر،  از این دختر هایی که یک سر دارند و هزار سوداوالبته مسئول بسیج، رفته بودم تا برای کارای نشریه باهاش هماهنگ کنم و ... یک هویی تا منو دید باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 190 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 14:06

کلاس تاریخ ادیان، همین طور که از اسمش معلوم ست ...ادیان را از نظر تاریخی بررسی می کند !دیروز استاد جانمان برایمان از ادیان های دیگه ای که در سر تا سر جهان وجود دارد چند تا فیلم گذاشتن. وقتی فیلم ها تموم شدن .. گفتم: استاد آدم وقتی تاریخ  دین های دیگرو می خونه، و برسی می کنه، می بینه هیچ دینی تو ی دن باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 180 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 14:06

از اتفاق های قشنگ دیگه ی این هفته این بود که سه شنبه رفتم کتابخونه ی دانشگاه، دنبال کتاب های متفرقه می گشتم ، که اولین کتابی که پیدا کردم نور الدین پسر ایران بود، کتابی که خیلی تعریفشو شنیده بودم و مشتاق خوندنش شده بودم،  رفتم دادم خانم قرائیان که برام ثبت کنند خیلی برام عجیب بود که کتاب به این معرو باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 290 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 14:06

اما قشنگ ترین اتفاقی که می تونست برام بیفته توی این هفته پیدا کردن این دو کتاب بود ، خدا می دونه، نصف کتاب فروشی ها رو گشته بودم تا پیداش کنم،  طوری که وقتی گفتم اقا این دو کتابو دارین و گفت بله می خواستم از شدت خوشحالی بال در بیارم... دست آخری عاقبت جوینده یابنده بود^_^ و اون دو کتاب :  ابووصال_ ای باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 201 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 14:06

انصار چه کسانی بودند؟ انصار کسانی بودند که در زمان پیامبر چه خدمت هایی برای اسلام انجام دادند.! و پیامبر چه قدر دوستشان داشت... اما وقتی ماجرای ثقیفه را دیدند، سکوت کردند، و هیچ نگفتند ... سکوتی که در برابر باطل بود و از دختر پیامبرشان دفاع نکردند... امروز دقیقه ها داشتم به این فکر می کردم...اگر ما باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 178 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 14:06

یک. کتف چپ م به شدت درد میکند. دردش میپیچد توی تنم و این چندخط را مینویسم دو. به خدا درد دارد این همه کثافت. به خدا من بچه مذهبی هم دیگر خسته شدم از دیدن مذهبی هایی که درونشان لجن زار معایب است و بیرون شان محاسن. امام صادق اینها با امام صادق ما فرق دارد که میفرماید «لا تکونوا علینا شینا» یا امام این باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 183 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 14:06

می دانی جان دلم امروز بعد از ظهر که خودم تک و تنها بعد از یک روز خستگی آور خودم تک وتنها رفته بودم کافی شاپ و برای خودم موکا سفارش می دادم به چه فکر می کردم؟... به این که عشق آدم ها را بزرگ می کند... روحشان را قوی می کند... عشق آدم ها را به خدا نزدیک تر می کند... اصلا حدیث است که من عشق  و عف...مات باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 192 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 14:06

شرمنده... اشتباه شد... این را اگر دوست داشتین گوش کنید متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد. param name="AutoStart" value="False"> باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 250 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 21:33

بعضی چیز ها هستند که هر موقع یادش می فتم دل م می گیرد..  ...  مثلا روزی  که پیامک اومد مریم جان ؟... می خواستم بگم مامان زهرا فوت شدند... وای انگار می خواست دنیا روی سرم آوار شود... زهرا...  وقتی برای امتحان های ترم اومد مدرسه بعد 3،4روز از فوت ماه مانش... پاهایم قدرت جلو رفتن را نداشت...فقط دیدم زهرا با خاله اش اومده مدرسه و آرام گریه می کند...سال کنکور بود...آخرای سال... نتوانستم ...  ولی ...ولی رفتم جلو... تا من را دید .... از خود بی خود شد... انگار که بغضش ترکیده باشد...  زهرا از چند وقت پیشش باهام درد ودل کرده بود ... مریم خیلی نگرانم مامانم مریضه...  و منی که تا چند روز پیشش برایش از امید حرف می زدم چه باید می گفتم... منی که برایش از معجزه حرف می زدم الان باید رو برویش می ایستادم... و باید ... زهرا خودش را در بغلم انداخت و تا در جان بدن داشت گریه می کرد... گریه که نه داد می زد ...ضجه می زد... همه ی بچه ها دور و برمان جمع شده بودند ...همه گریه می کردند... هرچه دلداریش می دادم...اصلا ... هیچ فایده ای نداشت... زهرا از خود بی خود شده بود...و فشارم می داد و داد میزد... ... آن روز وقت باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 210 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 21:33

اصلا امشب که نرفتم روضه ی مادر دلم شکسته تر است ... هر روز بعد از کلی خستگی و  و درس و دانشگاه و مسیر طولانیش و ... ، فقط و فقط ی ساعتی از شب رفتن روضه ی مادر می تواند حالم را خوب کند... هیئت های مادر ...جنسش فرق دارد... گفته بودم دو تا روضه از پا در می آورتم یکی روضه ی علی اکبر ... یکی هم روضه ی مادر... ولی امشب دلم شکسته است که حتما خیلی در گیر روزمرگی های زندگی ام شده ام که مادر دخترش را دعوت نکرده است... ... حضرت آقا می فرمودند: من تمام حوائجم و خواسته هایم را جمع می کنم می گذارم برای فاطمیه ...برای روضه های مادر... ... به قول استادمان این روز ها حاجتی که جز ظهور مهدی غریبشان نداریم... ولی ... مادر دعایش رد خور ندارد...باید بگویم... هرچه که دارم و ندارم هبه ی خود مادر است...اگر دعای مادر نبود... بعد یک سال و نیم این در و آن در زدن برای رسیدن به آن چیزی که دوستش داشتم نمی رسیدم... کاش ما هم نه عین مادر ولی مثل مادر در راه امام زمان یمان شهید می شدیم...فدا می شدیم... یا فاطمه اغیثینی.... مثلا کاش مادر مان مزار می داشت...و عقده های دلمان را برایش خالی می کردیم از دست این روزگار ... یا باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 200 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 21:33

یادتان هست؟... بچگی هایتان.؟... 7سالگی مثلا...روز های پر از شور و شوق مدرسه ...مگر می شود کسی روز  اول مدرسه اش یادش نیاید... یادتان هست... شدیم کلاس دومی... و برای اولی ها قیافه میامیدم که ما از شما یک سال بزرگ تریم... ... چشم روی هم گذاشتیم شدیم راهنمایی ... یکهویی از دنیای بچگی پرت شدیم در دنیای نو جوانی...دنیایی بود برای خودش...عاشق هنر پیشه ها و جو گیری ها ... دنیای دبیرستان هم که دنیای دیگری بود برای خودش ...مخصوصا سال کنکور که به نظرم در عین حال که سخت ترین سال تحصیلی ست بهترین سال عمرست... ... یادتان هست آن موقع ها کسانی را داشتیم و الان دیگر نداریم...؟.. چه دوستانی...  آن موقع ها چه قدر دعا دعا می کردیم دوران مدرسه تمام شود و راحت شویم... چه قدر دوست داشتیم زود بزرگ شویم...   چه روز هایی بود آن روز ها... چه روز هایی که گذشت ... یک روز بد ،،یک روز خوب، یک روز سر حال ،یک روز گریان،  ... چه افرادی بین مان بودند و الان زیر خروار ها خاک هستند... و از بین مان رفتند... چه دوستان جوانی که کسی حتی فکرش را نمی کرد به این زودی ها بمیرند... می دانی... غم ناکی ش کجاست؟... این که عمرمان مثل باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 185 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 21:33