پیچیده ای...

ساخت وبلاگ
#پارسال بود...اره یادم است پارسال بود...شب قدر بود...هر که را می دیدی، به خودش می پیچید...نمی دانم از چه ولی می پیچید...این را از صدای گریه هایشان می شد فهمید....

چرا ....

چرا...می دانم... شهادت مولا بود...حتی خودم هم به دور خودم می پیچیدم... نه که بپچیم...ولی داشتم خفه می شدم... احساس می کردم هر لحظه ممکن است غالب تهی کنم...

چرا...می دانم...بند بند جوشن کبیر بود که هر چه جلو تر می رفت احساس پیچیده شدن بیشتر می شد...از  یا رحمن یا رحیم گرفته و رفته و رفته تا یا ((دلیل المتحیرین)) تا یا نور النور...یا منور النور... یا حبیب الباکین...

صدا ها بود که می پیچید سبحانک یا لا...

بند بندی که بند بند وجودت،از شدت عظمت حضرت رب می خواست از هم گسسته شود...

دلت می خواست از اعماق وجودت فریاد بزنی... و بگویی (( خدایا بغلم کن ...فقط بغلم کن...))

چرا می دانم...قران ها بود که بر روی سر ها می آمد ... بک یا الله یا الله..

ب محمد...ب علی....علی...روضه خوان آن موقع روضه تازه نفس(ش)گرم شده بود از مولا علی خواند ...همان موقع بود ... ب فاطمه... مادر...مادر غریبه ام...هر چه می رفت جلو تر دلم می خواست همان جا چادرم را بیشتر دور خودم بپیچانم...ب حسن بن علی ... ب حسن بن علی....با کریمان کار ها دشوار نیست...

ب حسین بن علی...روضه خوان روضه را اوج داد...مردم دیگر نمی توانستند آرام گریه کنند... نه که نخواهند ...نمی توانستند...

ب .. ب... ب....ب... ب علی بن موسی...امام رضا امام رضا...اقای روز های سخت م...روز های دل تنگی م...دل گرفتگی م...شب های انقلاب...عصر های گوهر شاد... جلوی ضریح...توسل های جامع...امامی که هرچه که دارم...از خودشان ست...

ب... ب...ب...ب الحجه...بالحجه...بالحجه...این جا بود فکر کنم که دیگر نفهمیدم که به خودش می پیچید،ولی وقتی به خودم آمدم، دیدم دارم از همه بیشتر از همه به خودم می پیچیم...آقای غریب...آقای بی کسی م...آقایی که این روز ها دیگر فراموش شده است...آقایی که این روز ها کسی را ندارد...آقایی که که فقط محدود به  نیمه ی شعبان ها ست... آقایی که ازدواج ها بو ی ((ش))را نمی دهد... اخلاق هابوی((ش))را نمی دهد... نماز خواندن ها...سفره های رنگی...عروسی ها ... دوستی ها...دانشگاه ها...رزق ها...بچه داری ها...هیج جا بوی ((ش)) را نمی دهد...آقایی که به جای اصل رفته است به  حاشیه های زندگی...

چرا تر این که فهمیدم...مردم با کوله باری از امید آمده بودند...

....

فکر کنم ...نه... نه مطمئنم...همان شب ها بود... کربلا... سرداب مقدس...نیمه ی شعبان مسجد مقدس جمکران...نوشته شد...همان شب ها بود که بیست سالگی م...سن حساسی که برای آمدنش واهمه داشتم...به خیلی چیز هایی که یک عمر در پی ش بودم ...رسیدم....

... 

خدایا امسال مان را به بهترین شکل  رقم بزن... به شکلی که هر اتفاقی که می خواهد بیفتد از ما به آقای غریبمان غمی نرسد...از این خاندان... جدا نشویم...همین...

ای کسی که ناگفته های ما را بهتر می دانی...

 پ ن:بزرگواری  این لینک خیلی خیلی زیبا روگذاشته بودند برای شب های قدر.شما هم خواستید استفاده کنید...
باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 208 تاريخ : چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت: 10:47