حالم بد است ، خراب است ...انگار ی بغض وسط گلویم گذاشته اند ، که این بغض دست دارد ...
و داردگلویم را از درون فشار می دهد...
....
روضه ی مادر شنیدن فقط و فقط جان می خواهد...یک جان پر تحمل...
وگرنه ادمیزاد است دیگر ، روحش تحمل ندارد ، می شکند...
امروز ساعت چهارو نیم رسیدم خونه ، مامان زنگ زدن گفتن مریم جان مامان ساعت 6:20اگه می خوای بیای هیئت، خودتو برسون فلان جا که منم کارم اون موقع تموم میشه بیام دنبالت دیر نشه و راه نزدیک تر بشه..
وقتی رسیدم خونه، خستگی از سر و رویم می بارید صبحش از 6:30بیدار شده بودم ....
ولی با همه ی خستگی ها نتوانستم از روضه ی مادر دل بکنم...
ولی ....
ولی ... حس نمی کنی ماجرا مال سال ها پیش است ...حس می کنی همین امروز اتفاق افتاده است...
خدایا ...
برسان منتقم را....
برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 175