برای محبوبه

ساخت وبلاگ

و بالوالدین احسانا

وقت هایی بود که با دوستان بیرون می رفتیم و یا برای رفتن به هیئت برنامه ریزی می کردیم.او هم همراه ما بود،اما اگر خانواده اش چیز دیگری می گفتند،دعوت ما را رد می کرد و با آنها میرفت. به شدت مطیع حرف پدر مادرش بود؛ هرچه آنها می گفتند در اولویت بود. در صورتی که ممکن بود ما به خاطر دوستان با برنامه های خانواده همراهی نکنیم و وقتمان را با آنها بگذرانیم.

(دوست شهید)

همدم شهرستانی ها

در رفاقت با بچه های شهرستانی دانشگاه شهید مطهری کم نمی گذاشت. با آن که رفقای تهرانی زیاد داشت، اما برایش فرقی نمی کرد.با مرام بودن و با معرفت بودن رابرای همه یکسان می دانست و علاقه اش به دوستان شهرستانی زیاد بود.

(دوست شهید)

کنترل نگاه

هیج گاه مستقیم به نامحرم نگاه نمی کرد د به شدت مقید و چشم پاک بود. اوقاتی که در مهمانی های خانوادگی بود، اگر بانوان حضور داشتند حریم شرعی را رعایت می کرد. اگر جمع بابت موضوعی می خندیدند، سرش را پایین می انداخت و می خندید.

(مادر شهید)

شنوده وصیت

مراسم هیئت که تمام شد، به سمت حیاط امامزاده رفتیم. شور و اشتیاق عجیبی داشت و تاکید می کرد که به حرفش گوش بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت که وقتی شهید شدم مرا آن جا دفن کنید. من که باورم نمی شد، حرفش  را جدی نگرفتم. نمی دانستم که آن لحظه شنوده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد دفن او در آن حیاط می شوم.

(مادر شهید)


پ ن: برشی از کتاب ابووصال روایت کننده ی بخشی از زندگی شهید محمد رضا دهقان



باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 208 تاريخ : شنبه 28 اسفند 1395 ساعت: 2:37