ماجرای...

ساخت وبلاگ

دخترک نشسته بود و داشت سخرانی حاجاقا رو گوش می‌کرد...حاجاقا اخر هایش زد به جاده خاکی...به...به...دخترک داشت خفه می‌شد..بغض کرده بود..حاجاقا از منبر اومد پایین..روضه خان رفت روی منبر...روضه خان شروع کرد به روضه ی مادر خواندن...دخترک حس کرد قلبش خیلی سنگین شده...خیلی...دخترک احساس کرد هر لحظه ممکن است خفه بشود..دخترک نمی تواند هیچ موقع روضه ی مادر را باز گوش کند...فقط به صورت کنایه...فقط...

اما روضه باز بود...دخترک عین دیوانه ها چادرش را دورش پیچید و پا را گذاشت به دو...دوید و دوید و دوید و رسید به طبقه ی سوم دانشگاه کلاس ها همه خالی بودند ...سالن خالی بود دخترک رفت توی یکی از کلاس ها...در را بست همان جا کنار دیوار در نشست... و تا می‌توانست شروع کرد به های های گریه کردن...بعد یک هو دید عه کنار در نشسته است...حس کرد عالم روی سرش خراب شده است...

بیچاره دخترک...بیچاره...کسی چه می‌فهمد دخترک چه می‌گوید...

#وای_مادرم

باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 221 تاريخ : جمعه 17 اسفند 1397 ساعت: 23:16