هربت الیک...

ساخت وبلاگ

دو روز دیگر یازده فرودین تولد یار هست و من هنوز هیچ کار نکردم و نخواهم کرد از چند ماه پیش می‌گفتم برای تولدش کافی شاپ هماهنگ می‌کنم، بعد با خودم می‌نشستم هی به این فکر می‌کردم شوگر پاتوق همیشگیمان را بگیرم که نزدیک خانه‌یمان هست، یا حسپرسو را بگیرم که یار خیلی از فضایش خوشش میاد، یا.. بعد گفتم برایش می‌روم با وسواس ی کادویی میخرم...اما الان دقیقا الان من نه می‌توانم برایش کافی شاپ هماهنگ کنم نه می‌توانم بروم بیرون برایش کادو بخرم، از طرفی هم از این واهمه دارم هزینه ی  تا حدودی زیاد می‌خواهم بکنم اینترنتی ریسکش‌ زیاد باشد...بعدش با خودم گفتم بهش می‌گویم یک کادو طلبت برایش یک کیک مریم پز درست می‌کنم، اما باز یادم آمد که عه خامه ی قنادی مان هم تمام شده و حتی به اندازه ی یک خامه گرفتن هم نمیتوانم بروم بیرون...گفتم کیک بدون خامه باشد اصلا زمین به اسمان که نمی‌آید...بعد دیدم عه شمع هم ندارم، گفتم ولش کن فدای سرت مهم نیت است،اما الان دو سه هفته است یار هفته ای یک ساعت یا نهایت دو ساعت می‌آید خانه‌یمان و زود سک سک می‌کند و می‌رود، بهش که می‌گویم بیشتر بمان می‌گوید سادات جان من زیاد در معرض خطرم رفتوآمد دارم نمی‌توانم،برای خودت خطر دارد،حتی می‌گوید تولد برایم تدارک نبین چون من اصلا شاید نیامدم، شاید هم یک نیم ساعت امدم و زود رفتم که فقط ببینمت...

جدی جدی خنده‌ام می‌گیرد من و یار شنبه ها حرم می‌رفتیم معمولا. بعد اول هفته‌یمان با هم یک قرار می‌گذاشتیم تا ببینیم برای خودمان چه می‌توانیم بکنیم، برای آن بُعد دیگرمان، روحمان،  از قرار های کوچک مثلا شب ها حتما با وضو بخوابیم، اگر یکی حواسش نبود نا خواسته خواست غیبت کند ان یکی سریع بهش تذکر بدهدو...قرار گذاشته بودیم هر هفته شنبه هایمان ترک نشود، اما الان؟...الان دیر به دیر می‌رویم حرم، بعد هم وقتی با ماشین جلوی در می‌وریم آن‌قدر گریه ‌می‌کنبم که دل و دماغ حرف زدن هم با هم نداریم، بعدش هم یار می‌گوید که زود برویم دلم بیشتر از این می‌ترکد خانم...

یا مثلا قرارمان این بود ماهی یک بار حتما با هم برویم کتاب فروشی و سعی کنیم کتاب های همان ماه را در همان ماه حتما بخوانیم...اما الان...

یا این که چهارشنبه ها اصلا تنبلی‌نکینم و قرار چهارشنبه هایمان تفسیر های استاد محمد علی

انصاری عشق را ترک نکنیم، و هر چهارشنبه حتما ملزم شویم به رفتن، اما الان ...

یا مثلا با مامان  چقدر درگیر خرید جهیزیه بودیم، که برای تابستان عجله ای و تند تند نباشد، اما الان شوهر خواهر یار بر اثر سرطان فوت کردند و اصلا معلوم نیست حتی اگر کرونا هم برود عروسی ما تابستان باشد یا نباشد...

یا مثلا قرار گذاشته بودیم اردیبهشت حتما حتما برویم یا کیش یا شمال...اما الان...

چند روز پیش چشمم به این حکمت۲۵۰ نهج البلاغه خورد، که مولا علی فرمودند : من خداوند سبحان را به درهم شكستن عزمها و فرو ريختن تصميمها و برهم خوردن اراده ها و خواسته ها شناختم ....

مدت هاست این حکمت ذهنم را درگیر کرده و می‌دانم همه ی کار هایم را چقدر قشنگ ریخته بهم و می‌فهمم تصمیم هایی که من می‌گیرم و فکر میکنم این خودم هستم که دارم برای زندگی‌ام تصمیم می‌گیرم، برای کار هایم، یکی دیگر، یکی که ضربان قلب‌م را آن به آن دارد می‌زند، دارد برایم تصمیم می‌گیرد، حتی شاید تصمیم‌ش‌این باشدکه دیگر حتی ضربان قلبم نزند...

احساس می‌کنم گاهی تلنگر برایم لازم است، گاهی زیادی درگیر دنیا می‌شوم، گاهی زیادی دور می‌شوم ازش...

احساس می‌کنم این فراز مناجات شعبانیه حال این روز های من را می‌گوید، فقد هربت الیک، من از خودم به سوی تو فرار کردم.....

بعد حال این روز های من را توصیف می‌کند...الهی وقد افنیت...

 

خدايا! عمرم را در رنج غفلت از تو تباه ساختم،جواني‏ام را در سرمستي دوري از تو هدر دادم،...

بعد می‌بینم عه چه قشنگ من را توصیف می‌کند، وقتی می‌گوید جوانیم را دارم هدر میهم..

و بعدِ بعد ترش‌ دلم می‌خواهد ساعت ها گریه کنم و داد بزنم بگویم خدا خدا خدا من از تو یک چیز‌ می‌خواهم و آن هم فقط و فقط همین یک عبارت را،  الهی هب لی کمال الانقطاع الیک...که دیگر شانه های من تحمل تکیه کردن به بنده هایت را ندارد، که دیگر این دنیا تنگ شده است، که خسته شدم از دل بستن به هرچه که غیر تو را برایم تداعی‌کند، که من دوست دارم پرت شوم درست در بغل‌خودت...ان که تو را دارد چه ندارد...

 

باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 168 تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1399 ساعت: 2:12