از دور...

ساخت وبلاگ

سال ها بود توی گوشمان هی زمزمه می‌کردند غریب الغربا...هیچ وقت نمی‌فهمیدم یعنی چه...می‌گفتم امام  رئوفم شما که این همه زائر و عاشق و مخلص دارید آقا؟...شما دیگر چرا غریب الغربا هستید؟...

امروز صبح که لحظه ی سال تحویل داشتم تلوزیون را می‌دیدم و زیر لب دعا را زمزمه می‌کردم

..یک هویی بغض جمع شده در گلویم فوران کرد و به سمت اتاقم کشاندم و ...

بعد از ظهر به همسفر  می‌گویم همسفر بریم حرم؟...میگوید آره خانوم بریم فقط الان باید بریم شب زیاد خوب نیست.

آخه چرا؟

می‌گوید آخه شب ها به خاطر خلوت بودن زیاد خفت گیری میکنند...

. تمام دل خوشی ام این بود که وقتی بمیرم حداقل یک دور توی حرم طواف می‌کنم  و بعد جسمم را به خاک می‌سپارند....

اما امروز با خودم گفتم آقا اگر بمیرم ؟ و حرمتان اخرین دیدارم نباشد؟

من و یار جلوی حرم! یار امین الله میخواند، من غروب جمعه، شهادت پدر امام رئوفم، پشت درهای بسته ...اشک می‌شوم...بغض می‌شوم...دریا می‌شوم...

شرح غم مانده در گلو..

 

 

باشد خدا......
ما را در سایت باشد خدا... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cgoleyassf بازدید : 166 تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1399 ساعت: 2:12